به نام خداوندی که هر روز گناهان ما را نادیده می گیرد و ما نعمت های او را مرد مسنی در قطار کنار پسر 25 ساله اش نشسته بود و مسافران روی صندلی هایشان تا قطار حرکت کرد به محض حرکت قطار جوان در حالی که پر از شور و شوق بود دستش را از پنجره قطار بیرون برد و با صدایی پر از احساس گفت : پدر جان ببین درختان در حال حرکت هستند! پیر مرد با آرامش احساس فرزندش را تحسین کرد. در کنار آنها زوج جوانی نشسته بودند و با تعجب به حرکات او که مانند بچه های پنج ساله رفتار می کرد نگاه می کردند. ناگهان پسر با هیجان گفت پدر نگاه ابرها درختان و دریاچه با قطار حرکت می کنند! و زوج جوان با دلسوزی به او نگاه می کردند. چند لحظه بعد باران بارید و جوان فریاد کشید پدر نگاه کن باران روی دست من چکید. زوج جوان طاقت نیاوردند و به پیر مرد گفتند چرا برای مداوای فرزندتان به پزشک مراجعه نمی کنید.؟ مرد مسن الان داریم از بیمارسنان بر می گردیم. امروز اولین روز ی است که پسرم چشمانش می بیند!! فکر کن خود تو بعد از 25 سال بتوانی بینی؛ کوه ، دشت، دریا، اشک ها و خنده ها و.... شکر کن که چه نعمتی همیشه با تو بوده و برای تو عادی شده بود که گویا فراموش کرده ای. و سعی کن دیگران را بهتر درک کنی خدایا متشکرم
Design By : Pichak |